معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و خاله سمیه و نی نی هاش

آخرهای تابستون بالاخره عزیز و آقاجون و محمدامین , خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد افتخار دادن تا بیان دیدن ما, ولی خیلی کم مشهد بودن بلافاصله برگشتن تهران آخه محمد امین و نازنین مدرسه میرن پس باید برای رفتن به مدرسه آماده می شدند این چندروزی که اینجا بودن , با هم به حرم رفتیم و خونه دایی محمدرضا رفتیم و دایی محمدرضا اومد خونه ما , کلی خاله بازی کردیم آقاجون و مامانی هم همچنان درگیر بنایی و نمای ساختمان و باغ و ... بودن اومدن مسافر چقدر شیرین و دلچسبه ولی رفتنشون چقدر دلگیر   ...
29 شهريور 1393

تولد عزیز دل مامان و بابا

  بالاخره با کلی تلاش و برنامه ریزی فراوون , تولد معین کوچولو برگزار شد آخه هر چی برنامه ریزی می کردم حضور همه جفت و جور نمی شد آخرش هم با عدم حضور عمو حسین و ملیحه خانوم و سامان جون مجبور شدیم جشن تولد رو بگیریم آخه عمه فاطمه و دایی حسین میخواستن برن مسافرت و اگه نمی گرفتیم کلا جشن تولد کنسل میشد توی جشن تولد امسال عزیز و آقاجون و خاله سمیه و نازنین و محمد مهرداد و دایی محمدرضا و اعظم خانوم و آقا رضا و طاهره خانوم و ناصر و علی هم بودند کلا مراسم خوبی بود انشاا... به همه خوش گذشته باشه تم تولد رو بره ناقلا انتخاب کردیم ولی معین دوست داشت انگری برد و مک کوئین و ... هم باشه برای همین کارت تولد , کیک و تزیین های روی غذا رو بره ناق...
28 شهريور 1393

تولد بابایی

بابا جون تولدت مبارک , امروز تولد بابارضاست و من و معین کلی نقشه کشیدیم تا یه تولد کوچیک و خودمونی بگیریم ولی بازم این بابارضایه شیطون برنامه های مارو بهم زد آخه قرار بود بابارضا , باجه عصر توی شعبه بمونه و من و معین کوچولو زود بریم خونه رو تزیین کنیم و همه رو دعوت کنیم و یه کیک کوچولو بگیریم و بابا رو غافلگیر کنیم ولی برعکس بابارضا اومد خونه , البته خونه آقاجون موندن تا توی بنایی به آقاجون کمک کنن , من و معین هم تصمیم گرفتیم بریم خونه ولی اشتباهی که کردیم ماشین رو نبردیم این باعث شد که به همه کارهامون نرسیم زود رفتیم یه کیک خریدیم و اومدیم خونه آقاجون,  که بابارضا رفته بود خونه خودمون و دیده بود که ما نیستیم کلا برنامه ما رو بهم ...
25 شهريور 1393

دعوت خاله حلیمه و حسن آقا

این چند وقت آقاجون حسابی گرفتار بنایی هستن و حسابی خونه رو شلوغ کردن , خاله حلیمه هم از گناباد اومدن تا یه سری به مامانی بزنن , ما هم یه شب خاله حلیمه و حسن آقا و مریم خانم و محمدرضا رو دعوت کردیم معین خیلی اونارو دوست داره آخه توی گناباد وقتی میریم خونه شون حسابی به معین خوش میگذره اونوشب قیمه درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت و خاله حلیمه شب خونه ما خوابید و صبح که ما رفته بودیم سرکار معین با اونا بود و با اونا رفته بود خونه آقاجون , بعدازظهر هم محمدرضا با معین اومد خونه ما و کلی با هم بازی کردن و حسابی معین بهش خوش گذشت چون همیشه معین دنبال همبازیه , منم خونه رو تمیز کردم      البته این بار بدون غر غر کوچولو خان که ب...
20 شهريور 1393

تولد درسای گلم

عجب تولد توپی بود , حسابی به من و معین کوچولو خوش گذشت جای همگی خالی بود و خاله بهرخ حسابی زحمت کشیده بود ولی اونم همش میگفت همه کارهارو خواهرشوهرم کرده ولی کار هر کی بود بسیار قشنگ و با برنامه بود دست همگی شون درد نکنه شب بسیار خوبی بود , معین کوچولو هم همش با درسا می رقصید یه کوچولوی شیطون دیگه هم بود که اسمش باران بود و معین حسابی حواسش بهش بود و سعی می کرد که اون نیفته ( نی نی خاله سارا بود ) خاله آزاده هم اومد ولی آترین کوچولو رو نیاورده بود و گفت که آترین خواب بوده , معین هم گفت چقدر خاله آزاده بده که آترین رو نیاورده بود خب اینجا بیدار میشه و چند تا عکس هم گرفتن که بعدا اونارو میزارم ؛ راستی تم تولد درساجون کیتی بود , معین هم یک لباس ...
13 شهريور 1393

سالگرد ازدواج

امروز برای ما سه نفر روز قشنگی بود , برای همین یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم و فیلم عروسی و آلبوم عکس مون رو نگاه کردیم , معین کوچولو هم همش میگفتم پس من کجام چرا توی فیلم نیستم , چرا توی ماشین عروس نیستم و کلی غرهای جورواجور منم بهش گفتم شما اون موقع توی قلب من و بابا بودی  , کلی تعجب کرد بعدش برای خودمون خاطرات تلخ و شیرین این چند وقت رو یادآوری کردیم و خدارو بخاطر همه نعمتهایی که بهمون داده شکر گفتیم و از خدا خواستیم همیشه و همیشه کمک احوال ما باشه و مریضی رو از خودمون و خانواده هامون دور کنه و یه لحظه مارو به حال خودمون رها نکنه , با آرزوی بهترین ها برای همه عزیزانمون ...
5 شهريور 1393

آخرین جلسه کلاس فوتبال

دیروز آخرین جلسه کلاس فوتبال عزیز دلم بود و بالاخره تموم شد خیلی حیف شد آخه معین خیلی خیلی این کلاس رو دوست داشت , جلسه آخر قلب مامان کاپیتان شد و خودش اعضای تیمش رو انتخاب کرد , جلسه قبل هم سامان رو با خودش برد و سامان هم توی فوتبال , بازی کرد و یک گل هم زد توی این دوره کلاس فوتبال, معین کوچولوی من چهار تا گل زد خیلی هم قشنگ دروازه بانی کرد همش مربی اش و کمک مربی اش (آقای شریفی و آقای قدیمی) می گفت معین دروازه بانی اش خیلی خوبه , دیروز همش خودش رو توی زمین می انداخت زمین , بعد از بازی ازش پرسیدم چرا اینقدر خودت رو می اندازی زمین , گفت آخه مثل تلویزیون میخواستم که پنالتی بشه بعد یه پنالتی بزنم , کلی با مامانی و آقاجون و بابایی به این حرفش...
2 شهريور 1393

یادگرفتن سوره توحید

پنجشنبه معین کوچولو با کمک مامان جونش سوره توحید رو یاد گرفت و خیلی خوشحال بود از اینکه این سوره رو خیلی زود یاد گرفت و همش خوشحالی میکرد , چند وقت پیش هم با کمک هم شعر زیر رو یاد گرفت: بچه خوب شیر بخور               کره , پنیر , ماست بخور           هم تخم مرغ , هم عسل خامه و سرشیر بخور            هم گوشت مرغ , هم ماهی       هم گوشت گوسفند بخور نگو اینو نمیخوام            ...
2 شهريور 1393
1